او هنوز اینجاست

موضوع ها

همه‌چیز از یک اتفاق ساده شروع شد: صدای کلنگ.
استیو داشت در عمق معدن خودش کار می‌کرد. لایه ۱۱. دنبال الماس. فقط او بود و کلنگ آهنی‌اش. صدای آب از دیوار می‌اومد، ولی ناگهان صدای دیگه‌ای شنید… یک ضربه ضعیف، مثل اینکه یکی از دیوار دیگه کلنگ می‌زنه.

استیو وایساد. دور و اطرافش هیچ پلیر دیگه‌ای نبود. بازی تک‌نفره بود. و اینترنتش قطع بود. دوباره صدا اومد: تق… تق… تق.

ترسید. ولی حس کنجکاوی ماینکرافتی‌اش بر ترسش غلبه کرد. شروع کرد به کندن به‌سمت صدا. دیوار به دیوار جلو رفت. بعد از چند بلوک… یه تونل مخفی پیدا کرد. انگار مدت‌ها کسی اونجا نبوده. ولی روی دیوار، یه نوشته با قرمز بود:
«برنگرد… هنوز بیداره.»

استیو پوزخندی زد. فکر کرد شاید از یه دیتا پک قدیمی مونده. جلوتر رفت. ناگهان، مشعل‌ها پشت سرش خاموش شدن. یکی یکی. اون فقط صدای پاهای خودش رو نمی‌شنید… یکی دیگه هم تو تاریکی قدم برمی‌داشت.

«هرُبراین؟» صداش لرزید.
نه… این فقط یه افسانه‌ست… مگه نه؟

از جیبش مشعل درآورد، گذاشت. نوری ضعیف، ولی کافی. در انتهای تونل، چیزی دید… یا کسی. یک موجود با لباس سفید و چشمان درخشان، فقط ایستاده بود. تکون نمی‌خورد. استیو با ترس عقب رفت. اما پشت سرش بسته شده بود.

دستور تایپ کرد: gamemode creative/
جواب اومد: Unknown command

«چی؟ من خودم ساختم این دنیا رو!»

موجود سفید یک قدم جلو اومد. بعد صدایی نرم تو ذهنش پیچید:
«جهان تو نیست. هیچ‌وقت هم نبوده.»

همه‌چیز سیاه شد.

استیو با وحشت بیدار شد… در تختش تو خونه‌ی چوبی، در ساحل. همه‌چیز عادی بود. صندوق پر از آیتم. ساعت روز بود. شاید فقط یک کابوس بود؟ رفت بیرون، نفس راحتی کشید.

ولی روی دیوار بیرونی خونه، با ذغال نوشته شده بود:
«خوش برگشتی.»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا