داستان ها

داستان ها

داستان ها, رازآلود

700 بلاک تا تاریکی ( بر اساس واقعیت)

ساعت 12 شب بود.از 5 نفر فقط من تو سرور بودم.داشتم خونه جدیدمو میساختم تا اینکه چوب هام تموم شد و رفتم به طرف جنگل… تقریبا تمام مشکلاتم از اینجا شروع شد. تا جنگل نزدیک 700 تا بلاک راه بود داشتم میرفتم اما دیدم داره غروب میشه تخت زرد رنگمو گذاشتم و خواستم بخوابم اما […]

داستان ها, ترسناک

او هنوز اینجاست

همه‌چیز از یک اتفاق ساده شروع شد: صدای کلنگ.استیو داشت در عمق معدن خودش کار می‌کرد. لایه ۱۱. دنبال الماس. فقط او بود و کلنگ آهنی‌اش. صدای آب از دیوار می‌اومد، ولی ناگهان صدای دیگه‌ای شنید… یک ضربه ضعیف، مثل اینکه یکی از دیوار دیگه کلنگ می‌زنه. استیو وایساد. دور و اطرافش هیچ پلیر دیگه‌ای

پیمایش به بالا