داستان ها, رازآلود

700 بلاک تا تاریکی ( بر اساس واقعیت)

ساعت 12 شب بود.از 5 نفر فقط من تو سرور بودم.داشتم خونه جدیدمو میساختم تا اینکه چوب هام تموم شد و رفتم به طرف جنگل… تقریبا تمام مشکلاتم از اینجا شروع شد. تا جنگل نزدیک 700 تا بلاک راه بود داشتم میرفتم اما دیدم داره غروب میشه تخت زرد رنگمو گذاشتم و خواستم بخوابم اما […]